بافتن را از کلاس ششم یاد گرفتم. آن زمانی که سر کلاس ادبیات و هنر برخلاف بقیه که فقط ریاضی و علوم برایشان مهم بود ده جفت چشم و گوش دیگر برای خودم دست و پا میکردم و کلمههای معلم را میبلعیدم. بافتن را دوست میداشتم ولی کُند بودم و بازیگوش. گلپری که گاهی خانهمان میمانْد ادامهی کار نیمه تمامم را میبافت و مدام دم گوشم تاکید میکرد که زرنگ باش و دست بجنبان و اینها.
بزرگتر که شدم بافتن را هم مثل خیلی کارهای دیگر رها کردم. آخرین باری که دست به میل بافتنی بردم چهار سال پیش بود. همان شبی که خواهری بیمارستان بستری بود و دکترها آنقدر تشخیصهای پرت و پلا دادند که عفونت وارد خونش شد و پلاکت خونش کاهش یافت و یک سرما خوردگی ساده، زمینگیرش کرد. مامان ماند بیمارستان و بابا توی خانه میچرخید و لیوان به لیوان گل گاو زبانهایی که دم میکردم را میخورد. من اما بغضم را قورت میدادم و بابا را آرام میکردم و به مامان دلداری میدادم. بابا که خوابید تا صبح گریه کردم. میترسیدم از دستش بدم. از تویی که ریز و درشت زندگیام را میدانی چه پنهان که تمام زندگیام درگیر این ترس تکراری از دست دادن بودهام. درگیر توهم رها شدگی. آن شب توی اتاقش نشستم و عروسکهایش را دور تا دورم چیدم. یک کاموای صورتی برداشتم و بافتم. یکی زیر، دلهره؛ یکی رو، عشق. یکی زیر، غم؛ یکی رو، عشق. یکی زیر، اندوه؛ یکی رو عشق. دعواها و خندهها، عشقها، اشکها، ترسها را یکی یکی بافتم. آنقدر که اشکهایم خشک شد، نگرانیها دود و حالم خوش. بماند که آن کاموای صورتی هیچگاه شالگردن نشد و به دستش نرسید.
چند روز پیش که خیالت آمده بود و نشسته بود تنگ دلم، رفتم سراغ کامواهای گلپری. کاموا را خاکستری انتخاب کردم. رنگ روزهایم و [احتمالا] روزهایت. نشستم به بافتن و بافتن. و در جواب داری چی میبافیِ؟» بقیه، گفتم هیچی!» و آرامتر زمزمه کردم خیالهایم را.»
یکی رو، عشق؛ یکی زیر، نفرت. یکی رو، خشم؛ یکی زیر، ترس. یکی رو، دروغ؛ یکی زیر، اشک. یکی رو، دل بستن؛ یکی زیر، دل کندن. یکی رو، پیوستن؛ یکی زیر، گسستن. یکی رو، عشق؛ یکی زیر، عشق. یکی رو، دلتنگی؛ یکی زیر، رفتن. یکی رو، خیال؛ یکی زیر، خاطره. یکی رو، چاوشی؛ یکی زیر، بیلی آیلیش. یکی رو، تنهایی؛ یکی زیر، مأمن. یکی رو، اندوه؛ یکی زیر، اندوه. وَ اندوه وَ اندوه وَ اندوه.
دیروز دم غروب که جاده کش می آمد و دلتنگ بودم یادم آمدم خیالهای بافتهام را با خودم نیاوردهام. خواستم به گلپری بگوید برایم نگه اش دارد بلکه آن اندوههای کش آمده، روزی شالگردنی بشود برای سرمای تنهایی. اما. نگفتم. گذاشتم خیالها بماند لابهلای تار و پودهای آن یک وجب کاموای بافته شدهای که احتمالا به زودی از هم باز میشود. فکر میکنم گلپری عینکش را روی چشمش جا به جا میکند و توی مبل فرو میرود و دانهدانه یکی رو، یکی زیرهایم را میشکافد. خیال و خاطراتت پخش میشود توی خانه. برای خودش میچرخد، عطر دستپخت گلپری را نفس میکشد و چشمش میافتد به انگشترهایم که جا ماندهاند توی اتاق خاله کوچیکه. خدا را شکر که بابا رضا در خیاط را باز میگذارد. خدا را شکر که خیالت با اولین باد، بیرون میرود. فقط لطفا قبل رفتن سلام مرا به یاکریمهای کنج حیاط و نارنجهای سر درخت و تسبیح آبی بابا رضا برسان!
پ.ن: راستی! خودت بگو، خیالت راه خانهمان را بلد است؟!
عنوان : شهریار
بالاخره پدر جان مجوز سفر رو صادر نمودند. البته قرار شد خودشون منو ببرن و برسونن و منم تا عید شیراز بمونم و فیض ببرم. از دیشب تا دم دمای ظهر خیلی هیجان زده داشتم وسایلم رو جمع میکردم. ناگهان یادم افتاد باید جلسهی پنجشنبه رو با آقای عین_صاد کنسل کنم. وقتی بهش زنگ زدم و گفتم احتمالا تا اواسط فروردین نتونم بیام، گفت ببین خانم بقچه، تو الان روی لبهی تیغه ایستادی. کوچکترین حرکت میتونه حال تو رو بهتر و یا بدتر کنه. من صلاح نمیدونم که تا حالت به ثبات نرسیده، بین جلسهها وقفه بیفته.»
بهش گفتم که این پنجشنبه نیستم و تا جمعه شیراز میمونم و برمیگردم. گفت پنجشنبه رأس ساعت نه منتظر تماست هستم. جلسه رو تلفنی پیش میبریم. خوشحال و ممنونم که برای خودت و حالت ارزش قائلی.» و نمیدونه که حال من اونجا خیلی بهتره. و نمیدونه که تموم من اونجاست.
حالا که توی ماشین نشستهام و جاده داره کش میاد و دل توی دلم نیست برای رسیدن؛ دارم به خودم دلداری میدم که سه روز هم برای رفع دلتنگی خوبه. مبادا غمخورک بشی و همینم از کف بدیها!» و ته دلم بازم حرصم میگیره واسه همهی برنامههایی که واسه این دو ماه چیده بودم و همهشون خراب شدن!
+این لینک کانال تلگرام است، برای حرفهایی که توی وبلاگ نمیگنجه و وقتهایی که بیان به سیم آخر میزنه. فکر کردم صحبت از روزها و پستهای تلگرافی بمونه
برای تلگرام بهتر است. توی وبلاگ چیزهای مهمتری برای نوشتن و پرداختن وجود داره. البته به دلیل پرحرفیها و انواع هذیانهای ذهن پریشانم، توصیه میکنم که همینجا رو هم رها کنید. به هر جهت اگر آمدید که قدمتان روی جفت چشمهام، اگه هم تشریف نیاوردید باز هم عزیزید از این حرفها :))
به لحاظ روانی الان احتیاج دارم که یه چمدون کتاب بردارم. یه عالمه شمع و تعداد زیادی عود. دست گلپری رو بگیرم ببرم توی یه خونه جمع و جور وسط یه روستا. ترجیحاً نه آنتن داشته باشه و نه هیچ تکنولوژیای. روز اول رو کامل توی بغلش گریه کنم، روز دوم و سوم دستمو بزنم زیر چونه و فقط نگاهش کنم. باقی اون یک ماهی که قراره توی اون روستا بمونیم میتونیم کتاب بخونیم و حرف بزنیم و ازش آشپزی یاد بگیرم. دوست دارم یه ماه بدون هیچ چیز یا هیچکس دیگهای فقط و فقط با هم خلوت کنیم.
+گلپری تا حالا بیشتر از یه هفته خونهمون نمونده. همون یک هفته هم با زور و اشک و جون بقچه، مرگ بقچه نگهش داشتم. همهش میخواد زود برگرده خونهشون. هی میگه بابا رضات رو نمیشه تنها گذاشت. گاهی هم خاله کوچیکه رو بهونه میکنه. توی خیالهام که میتونم باهاش برم روستا؟ نمیتونم؟ [شانه بالا میاندازد و از کادر خارج میشود]
میگم خستهام.»
میگه میدونم ولی نباید جا بزنی.»
میگم سخته.»
میگه از اول هم قرار نبود آسون باشه. ولی روزای سخت میگذرن و آدمای محکم و منطقی از ما میسازن.»
میگم زندگی ارزش ادامه دادن داره؟»
میگه داره.»
میگم ارزش تحمل روزای سخت رو داره؟»
میگه داره!»
میگم این حجم از سختی رو تاب نمیارم من.»
میگه تو سختتر از اینا رو گذروندی. از اینم میگذری.»
میگم نمیتونم.»
میگه تو قوی تر از چیزی هستی که فکر میکنی! من به تو و تواناییهات ایمان دارم. بهش فکر نکن، فقط برو جلو، فقط ادامه بده.»
پاره ای از غرغرات : نامجو میفرماید خسته ام از کلام قصار و راویانی که قصد میکنند در شفای حال من!» هیچی فقط خواستم بگم من این آهنگ و این قسمتش رو گوش ندادم؛ زندگی کردم :))
پاره ای از توضیحات : دوستانی که با پیام های پر مهر و گاهی پر خشم تون من رو مورد عنایت ویژه قرار دادید بابت بسته بودن کامنت ها باید عرض کنم به حضور منورتون که روابط برای من بسیار اهمیت داره. اینکه شما زحمت بکشید و کامنت بگذارید و من هم به سبب اینکه اندکی بی حوصله ام و حال چندان خوشی ندارم جواب ندم یا با انرژی نه چندان مثبتی پاسخ بدم، زشته دیگه! درست نیست! فلذا کامنت ها رو بسته ایم. :)
جهت سوال های احتمالی : من خوبم؛ دست کم الان خوبم! ولی جونم بگه براتون که حالم ثبات نداره. به طرفه العینی تغییر حال میدم. البته صاحب نظران معتقدند که همین که از اون بی حسی حاد و بی تفاوتی نسبت به اتفاقات خارج شدم جای شکر داره D:
پاره ای از ابراز محبت : خوشحالم که دوستای خوبی دارم. ممنونم که حواستون بهم هست. کامنت هاتون کلی ستاره روشن میکنه توی چشم و دلم. همگی عزیزید و از این حرف ها :)
عنوان : مهدی اخوانثالث
اینکه تصمیم گرفتم دوباره هر روز صبح مدیتیشن کنم، اینکه وقتی مامان و بابا خواستن برن بیرون، همراهشون شدم، اینکه موقع آماده شدن ترجیح دادم به جای پالتو خاکستری و شال سیاه، هودی زرد و شال قرمز بپوشم؛ اینکه دوباره تحقیق روی شاهنامه رو از سر گرفتم؛ اینکه حفظ کردن غزلهای حافظ رو مجدداً شروع کردم؛ اینکه ۲۴ ساعت کامل به نبودن» فکر نکردم؛ یعنی بعد از ۵ ماه حال من بهتره. یعنی بالاخره یه چیزایی سر جای خودش قرار گرفته. یعنی روزای بهتری توی راه هستن :)
میگن همه چیز توی دنیا کاملاً منظم و مدیریت شدهست. میگن هیچ آدمی اتفاقی وارد زندگی نمیشه. الان که بیخوابی زده به سرم؛ دارم به این فکر میکنم که حکمت حضور کوتاه مدتش توی زندگیم چی بود جز لوس شدن و معتاد شدن؟!
گرچه از مورفین بودن رنجور بود ولی واقعاً مورفین بود. یک تسکین مضر :))
درباره این سایت